وبلاگ امام هشتم

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى

وبلاگ امام هشتم

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى

غذای امام رضا

آن قدر به دنبال کار این طرف و آن طرف را دویده بود که کم کم داشت ناامید می شد اما درست در همان لحظاتی که نزدیک بود دیوار ناامیدی بر سرش آوار شود، دوباره چراغ کوچکی از امید قلبش را روشن می کرد و او دوباره به راه می افتاد. می خواست کاری پیدا بکند تا بتواند کمک پدر و مادری باشد که حالا به پیری رسیده بودند و حال و احوال خوبی نداشتند، مادرش همیشه می گفت: «پیریه و هزار درد و مرض» و او می توانست این را درک کند، آن هم در لحظات سخت دکتر بردن مادر مریض یا پدر از کار افتاده اش. برای خودش هم سخت بود با سختی درس خوانده بود و مدرکی گرفته بود و برای پیدا کردن کار فرمهای زیادی را پر کرده بود امتحان های زیادی داده بود و حتی شرکتهای خصوصی زیادی را رفته بود، سرانجام صبح آن سه شنبه شیرین از راه رسید. اولین روز بود که سر کار می رفت 

 قراردادی با او بسته بودند و شروع به کار کرده بود. حالا حال و روز او و پدر و مادرش بهتر شده بود. او خوشحال تر از همیشه بود. دنبال فرصتی بود تا نذرش را ادا کند. سرانجام هم اولین تعطیلی بعد از استخدامش رسید. راهی شدند تا به مسافرت بروند، به زیارت، به مشهد. قطار می رفت و او نگاهش به دوردستها بود، شاید به همه روزهای سختی فکر می کرد که از سر گذرانده بود. به مشهد که رسیدند، خوشحال تر از همیشه بودند، هم او و هم مادر و پدر پیرش.
قرار بود سه روز را در مشهد بمانند. روز دوم بود که در اتاق مهمان پذیر مشغول استراحت بودند، در اتاقشان زده شد ناهار دعوت شدند به مهمان پذیر حضرت. بیش از هر وقت دیگری خوشحال بود، کاری پیدا کرده بود و نذرش را ادا نموده بود و پدر و مادرش را به مشهد آورده بود و حالا هم دعوت شده بود به مهمانی حضرت.
حالا رو به روی حرم ایستاده بود و زیر لب با امام حرف می زد؛ قطره اشکی گوشه چشمش دیده می شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد